وفا
برای با هم بودن
برای آنکه همیشه با هم بمانیم
بیا به چشهایمان فرصت دهیم
بگذاریم
این دیدگان بس بیقرارمان
با نگاه حریص و دیوانه
تولدی دوباره یابند
و این حدیث دوست دارمت را
با چشمهایمان قاب بگیریم
و برای احساسمان
کفشی بگیریم از جنس نیاز
و برای معصومیت مادری باشیم از سیرت راست
واز حدود خیال به انتهای رستن محدود شویم
و سهم صادق آب را
میان میخک و نیلوفر تقسیم کنیم
و چین صورت مادربزرگ را تفریق کنیم
وآنگاه که معلم میگوید ضرب
برای ضرب او مضرب باشیم
و ما چه صادقانه
میان شهر صداقت
صلیب می آویزیم
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم به گرد شمع سوزان دل عشاق سرگردان سراپای وجود بی وفا معشوق را پروانه میکردم
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم همان یک لحظه اول که ظلم را میدیدم از این مخلوق بی وجدان جهان را با همه زشتی و زیبایی به روی یکدگر ویرانه میکردم
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم که میدیدم یکی عریان و لرزان و دیگری پوشیده از صد جامه رنگین زمین و آسمان را واژگون و ویرانه میکردم
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم نه طاعت میپذیرفتم نه گوش از بهر استغفار ناکرداران تیز میکردم
عجب صبری خدا دارد
اگر من جای او بودم برای خاطر تنها یکی مجنون صحراگرد بی سامان هزاران لیلی ناز آفرین را کوه به کوه آواره و دیوانه میکردم
عجب صبری خدا دارد
چرا من جای او باشم،همین بهتر که خود جای خود بنشسته و تاب تماشای زشت کاریهای این مخلوق را دارد وگرنه من به جای او چه بودم،یک نفس کی عادلانه سازش با جاهل رمز نادانه میکردم
شب است و میان واژه های دلم حیران و سرگردانم،نمیدانم کدام واژه در وصف تو گویاست،من واژه عشق را بر میگزینم.
واژه عشق یعنی نام تو و نام تو یعنی مفهوم زندگی.هرگاه در خلوت تنهایی خویش تو را فریاد زدم جز صدای شکستن قلبم صدای دیگری مرا به خود نیاورد.من خود را در تو یافتم و تو در میان امواج دریا معنی شدی.در تمام گلهای باغچه محبت گشتم تا شاید کلمه ای را که لیاقت نوشتن داشته باشد پیدا کنم اما چه سود هرچه گشتم کمتر پیدا کردم چرا که هیچ کلمه ای در تو معنا نمیشود.تو از تبار بارانی و دستهایت گیسوان باد را شانه میزند و نگاهت به هرچه ستاره عاشق است آرامش میدهد
من تو را برای همیشه دوست دارم و به اندازه تمام لحظه هایی که به تو می اندیشم به تو عشق میورزم
مادر ببین که خسته ام
تنها و دل شکسته ام
مثل زمون بچگی
کنار تو نشسته ام
مادر نگاهی کن به من
با من بمون حرفی بزن
از بی وفایی هام بگو
از تلخی تنها شدن
مادر گل بانوی عشق
خاتون مو سپید من
هنوز تو فصل بی کسی
تنهایی تویی امید من
مادر برام قصه بگو
بگو پل ترانه کو
قصه های قدیمی رو
بگو دوباره موبه مو
از من بگو
نگو که از یادت جدام
بگو میشینی هر غروب
منتظر صدای پام
نگو کسی به در نزد
من اومدم که تا ابد
عصای دست تو بشم
تو لحظه های خوب و بد
دستای مهربونتو
تو وقت گریه کم دارم
بدون که بی سایه تو
تو زندگی کم می آرم
نمی دانم چرا هنوز نتوانسته ام تو را فراموش کنم،هنوز جز نام تو نام دیگری بر زبان نمی آورم،هنوز جز چهره پاک و معصوم و بی آلایش تو چهره دیگری در صفحه خاطرم نقش نبسته است.هنوز چهره و خنده های شادی آفرینت خنده ای با چشم و دل نمیبینم.هنوز جز تو هیچ کسی نمیتواند روح و قلب افسرده ام را به نشاط بیاورد
هنوز جز تو هیچ کس پیام آور سعادت بزرگ نیست.هیچ کس جز تو نتوانسته است معنی عشق پاک و آسمانی را به من بفهماند.جدایی از تو برایم یک دنیا رنج و تلخی را در بر دارد و سراپای وجودم را به آتش میکشد
وقتی چشمهایم را میبندم جز صورت کوچک و معصوم تو چیزی نمیبینم.نمیدانم کجا و در چه حال هستی.ولی امیدوارم هرجا هستی خوش و سلامت باشی
آنگاه که غرور کسی را له میکنی،آنگاه که کاخ آرزوهای کسی را ویران میکنی
آنگاه که شمع امید کسی را خاموش میکنی
آنگاه که بنده ای را نادیده میگیری
آنگاه که حتی گوشت را میگیری تا صدای خورد شدن غرورش را نشنوی
آنگاه که خدا را میبینی و بنده خدا را نادیده میگیری
میخواهم بدانم دستانت را به سوی کدام آسمان دراز میکنی تا برای خوشبختی خودت دعا کنی
به سوی کدام قبله نماز میخوانی که دیگران نگذارده اند
چقدر سخت است تو چشمای کسی که تمام عشقت رو ازت گرفته و به جاش یه زخم همیشگی رو به قلبت هدیه داده زل بزنی و به جای اینکه لبریز از کینه و نفرت بشی حس کنی که هنوزم دوستش داری
چقدر سخته دلت بخواد سرت رو باز به دیواری تکیه بدی که یه بار زیر آوار غرورش همه وجودت له شده
چقدر سخته تو خیالت ساعت ها باهاش حرف بزنی اما وقتی دیدیش هیچ چیز جز سلام نتونی بگی
چقدر سخته پشتت بهشه دونه های اشک گونه هات رو خیس کنه اما مجبور باشی بخندی تا نفهمه هنوز
دوستش داری
از تو متشکرم بخاطر همه خاطراتی که تو ذهنم نقش دادی
بخاطر اینکه باعث شدی تا بفهمم دوست داشتن کسی که دیگه دوستت نداره چقدر احمقانه است
بخاطر لحظه هایی که به من بخشیدی و لحظه هایی که از من گرفتی
بخاطر اینکه به من یاد دادی که راحت بتوانم فراموش کنم ولی به من یاد ندادی که با فراموش کردن هر چیزی خودم هم به فراموشی سپرده میشم
بخاطر اینکه به من فهماندی که دلدادگی دروغ است و هر رکس از عشق گفت صد در صد دروغگوی بزرگی است
بخاطر اینکه باعث شدی مسیر زندگیم را عوض کتم و با آدمها همانطور رفتار کنم که خودم دوست دارم
بخاطر هر آنچه که من فهمیدم بعد از اینکه کلام خداحافظ را از تو شنیدم
از تو بخاطر خیلی چیزهای دیگر هم متشکرم اما میترسم با گفتن آنها تو را از یاد ببرم
امروز سیزده فروردین و به عبارتی سیزده بدر است.چون این عدد در فرهنگ عامیانه ما شوم شمرده میشود مردم اولین سیزده سال رل به بیرون میروند تا نحسی آن را از خود دور کنند.ولی امروز واسه من روز زیاد خوبی نبود.صبح دیر از خواب بیدار شدم و حوصله نداشتم به کارهام برسم.نزدیک ساعت 13 هم رفتیم بیرون و ساعت 22 برگشتیم خونه.ولی این تفریح اصلا نتونست به بهبود روحیه من کمک کنه.هرچند دریا را خیلی دوست دارم و به نظرم بهترین مکان برای تفریح است ولی امروز اصلا ازش لذت نبردم.امیدوارم هیچ کس مثل من سیزده بدرش را سپری نکرده باشد و امروز به همگی دوستان خوش گذشته باشد
آن روز که که تو را دیدم و به آن نگاه پر خروشت دل باختم،غربت چشمانت را چه آشنا یافتم.آن نگاه با من غریبه نبود
نگاه تو را امتداد رویاهایم دیده بودم
وآن روز که نگاهم به نگاهت پیوند یافت قلب بیمار اما عاشقم به طپش افتاد و من زندگانی دوباره را با عشق تو یافتم
ای زندگانی من،ای همه وجود من،ای آغاز و پایان من
با تمام وجود فریاد میزنم دوستت دارم
Design By : LoxTheme.com |